دیشب خوابت را دیدم. سالهاست دیدن خواب تو بخشی از زندکی من است. مثل یک بیماری مزمن و پنهان. دیدن خوابت برای من ترکیبی از لذت و عذاب است. فکر کردن به تو برای من ترکیبی از لذت و عذاب است و دوست داشتنت هم.
توی خواب، دیدنت، که با چهره معمولی و لباس های معمولی روی زمین نشسته بودی انگار داشتی بند کفشت را میبستی، لذتبخشترین و دلهرهآورترین منظره جهان بود.
بیدار که شدم فهمیدم کار درستی است که روی خیالت و روی دوست داشتنت را هر روز بپوشام و باز فردا سرباز کند. کار درستی است که حتی در خواب ها از هم فاصله بگیریم.
چقدر ناتوانم برای نوشتن احساسم. چقدر ناتوانم برای نوشتن از تو. چقدر ناتوانم برای دیدنت و ندیدنت، برای ادامه دوست داشتنت و برای فراموش کردنت.