همیشه اولین و مهمترین چیزی که توی شناخت یه آدم برام مهمه و جذبم میکنه اینه که چیکار میکنه. هویت شغلی و آرمان و آرزوهای کاریش چیا هستن. خوش تیپ و خوش برخورد بودن و حتی موقعیت مالی و اجتماعی خوب یه آدم تا وقتی مطمئن نشم که هدف و اعتقاد و دغدغه شخصیای برای خودش داره برام بیاهمیت هستن.
حقیقتش آدمهای بدون اعتقاد شخصی برام هیچ جذابیتی ندارن، آدمهایی که بدون آگاهی و بنابر جبر زمونه یه سبک زندگیای رو پیش گرفتن.
برای من هر سبک زندگیای جذاب و محترمه اگه با آگاهی انتخاب شده باشه. زنی که خانه دار بودن و بچه بزرگ کردن و صبح تا شب پختن و شستن و مرتب کردن رو با فکر و عشق به عنوان مسیر اصلی زندگیش انتخاب کرده برای من خیلی با ارزشتر از اون زنیه که صرفا جریانهای اجتماعی به درس خوندن و کار کردن و ورزش کردن و... وادارش کرده بدون اینکه باور شخصیای برای کارهایی که میکنه داشته باشه. برای همین توی زندگیم هستن آدمهایی که با وجود اینکه عقایدمون با هم یکی نیستن و گاهی توی مسائل کاملا ضد هم فکر میکنیم، اما برام قابل احترامن، چون میبینم که حداقل آگاهانه مسیر زندگی و افکارشون رو انتخاب کردن.
چهار پنج سال کار کردنم توی مجموعه همشهری و رسانههای دیگه، هیچ رزرومه خاصی برام نساخت اما خیلی بیشتر از اونکه فکرشو بکنم بهم تجربه داد.
تجربه کار تو شرایط سخت، با آدمهای بد قلق، با آدمهای بیسواد، با آدمهای مغرورِ کور و کر. تجربه تشخیص و چگونگی برخورد با نگاهها و رفتارهای هرزه. تجربه تنظیم سطح روابط با آدمهای مختلف. تجربه استعفا دادن، اخراج شدن، دعوا کردن با سردبیر و دعوا کردن با صفحه بند و دعوا کردن با هر کسی سر چیزی که بهش اعتقاد داشتم. تجربه موندن تا آخر شب توی تحریریه به خاطر برگشت خوردن صفحهها، ممیزیها، گیرهای الکی، کج سلیقگیها. تجربه گریه کردن عصبی و بیصدا پشت مانیتور.
تجربه آشنایی و دوستی با آدمهای خوب، تجربههای کاری جالب و استثنایی و تقدیر و تشویق و جایزه هم بود. مخصوصا آدمها و روابط با ارزشی که اگه توی این محیط نبودم هیچ وقت به دستشون نمیآوردم. از همه مهمتر یادگیری خود کار رسانهای بود. چیزی که من بهش میگم درک کلمات، یادگیری ساختن و منتقل کردن مفاهیم.
آخرینش شناخت خودم و تواناییها و ضعفهام بود و اینکه با چه جور آدمهایی تو چه جور محیطی میتونم یا نمیتونم کار کنم. اینکه فقط خروجی کار برام مهمه، میشه گفت کمی هم وسواس دارم. یه وقتهایی این وسواس به نفعم بوده و یه وقتهایی به ضررم. اینکه ببینم صرفا دارم پا به پای دیگران صفحه پر میکنم برای گرفتن حقوق بیشتر، خیلی زود ناامید و عصبیم میکنه. به خاطر همین زیر خیلی کارا زدم، خیلی از پروژهها رو ول کردم، چون ناامید کننده بودن برام. آرمان گرایی... ضعف منه که باعث میشه خیلی زود ناامید بشم و دست از تلاش کردن بکشم. توی دوستهام هستن کسایی که خیلی خوب و تمیز دارن توی این محیط کار خودشون رو میکنن و تونستن پیشرفت کنن و تغییر ایجاد کنن، صبوری اونها چیزیه که من هیچ وقت نداشتم.
حالا کمتر از یک ساله که دارم روند و حوزه و محیط کاریم رو عوض میکنم، و البته هنوز هیچی ندارم به جز همین تجربههای بد و روابط خوب و یه سابقه کار نه چندان قابل ذکر. اما ایمان دارم که عشق به کلمات و عشق به طبیعت من رو توی این مسیر جدید پیش میبرن و سرپا نگهم میدارن و غرور و کم طاقتیم رو با صبر و منطق همراه میکنن.